{ پارت۲/۴ }
ادامه:
لبخند پیروزمندانه ای زد و کنارت دراز کشید اما همچنان روت اونطرف بود و سعی داشتی به نفس کشیدنای متعددش که باعث میشد بیدارشی و کرم های گاهی اوقاتش توجه نکنی و بخوابی ولی ...
جونگکوک:"ا/ت خسته شدم از بس که به دیوار زل زدم ... پهلوت سوراخ نشد ... لدفا تو خوابم شده برگرد سمتم ، خوابم نمیبره..."
ساعت و چک کردی ساعت ۵ صبح بود و هنوز وراجی های پشت سرهمش تموم نشده بود
ا/ت:"مطمئن باش اگر زیپ دهنت رو بکشی خوابت میبره آها راستی به این فکر کن که فردا باید بری پیش سوهی شاید این ذوقتو برای خوابیدن بیشتر کنه"(حرصی)
جونگکوک:"آره باید برم ... فردا بیدارم میکنی دیگه درسته ؟ ... گوشیم و توی استادیو جاش گذاشتم ... لطفا نگو از سر لجم که شده بیدارم نمیکنی تا پیش سوهی نرم ، میشناسمت دیگه"
ا/ت:"..."
چشمت رو بستی و برای اینکه برنگردی سمتش مقاوت کردی در حقیقت پهلوت در شرف انفجار بود
یکم تکون خوردی تا پهلوت نخوابه و بتونی دوباره روش دراز بکشی
وقتی جای خودت و پیداکردی و چشماتو روهم گذاشتی با فکر اینکه جونگکوک دیگه ساکت شده چشماتو بستی تا سعی دوباره ای برای خوابیدن بکنی
جونگکوک:"میگم ا/ت..."
ا/ت:"ساکت شو دیگه"
جونگکوک:"امشب خیلی باهام بد شدیاا"
ا/ت:"نکنه ازم انتظار داشتی برات فرش قرمز پهن کنم "
جونگکوک:"شاید ..."
دوباره ساکت شدین و بعدش مجدد شروع شد
جونگکوک:" هوی خوابیدی؟"
ا/ت:"معلومه که نه احمق"
یوهو حس کردی به شکم دراز کشیده و لباشو با زبون تر کرده تا دوباره حرف بزنه
ساعت و از گوشه ی چشمت میدی ساعت ۵ و ربع بود
چشمات گرم خواب بود
جونگکوک:"ا/ت لطفا به من نگاه کن ... "
چشمات از درج بی خوابی میسوخت و اشک از چشمات پایین میومد و اخمات توهم رفته بود و سعی میکردی نادیده اش بگیری ....
این داستان ادامه دارد ...
راسی ببخشید متاسفانه کاورش بد شد
لبخند پیروزمندانه ای زد و کنارت دراز کشید اما همچنان روت اونطرف بود و سعی داشتی به نفس کشیدنای متعددش که باعث میشد بیدارشی و کرم های گاهی اوقاتش توجه نکنی و بخوابی ولی ...
جونگکوک:"ا/ت خسته شدم از بس که به دیوار زل زدم ... پهلوت سوراخ نشد ... لدفا تو خوابم شده برگرد سمتم ، خوابم نمیبره..."
ساعت و چک کردی ساعت ۵ صبح بود و هنوز وراجی های پشت سرهمش تموم نشده بود
ا/ت:"مطمئن باش اگر زیپ دهنت رو بکشی خوابت میبره آها راستی به این فکر کن که فردا باید بری پیش سوهی شاید این ذوقتو برای خوابیدن بیشتر کنه"(حرصی)
جونگکوک:"آره باید برم ... فردا بیدارم میکنی دیگه درسته ؟ ... گوشیم و توی استادیو جاش گذاشتم ... لطفا نگو از سر لجم که شده بیدارم نمیکنی تا پیش سوهی نرم ، میشناسمت دیگه"
ا/ت:"..."
چشمت رو بستی و برای اینکه برنگردی سمتش مقاوت کردی در حقیقت پهلوت در شرف انفجار بود
یکم تکون خوردی تا پهلوت نخوابه و بتونی دوباره روش دراز بکشی
وقتی جای خودت و پیداکردی و چشماتو روهم گذاشتی با فکر اینکه جونگکوک دیگه ساکت شده چشماتو بستی تا سعی دوباره ای برای خوابیدن بکنی
جونگکوک:"میگم ا/ت..."
ا/ت:"ساکت شو دیگه"
جونگکوک:"امشب خیلی باهام بد شدیاا"
ا/ت:"نکنه ازم انتظار داشتی برات فرش قرمز پهن کنم "
جونگکوک:"شاید ..."
دوباره ساکت شدین و بعدش مجدد شروع شد
جونگکوک:" هوی خوابیدی؟"
ا/ت:"معلومه که نه احمق"
یوهو حس کردی به شکم دراز کشیده و لباشو با زبون تر کرده تا دوباره حرف بزنه
ساعت و از گوشه ی چشمت میدی ساعت ۵ و ربع بود
چشمات گرم خواب بود
جونگکوک:"ا/ت لطفا به من نگاه کن ... "
چشمات از درج بی خوابی میسوخت و اشک از چشمات پایین میومد و اخمات توهم رفته بود و سعی میکردی نادیده اش بگیری ....
این داستان ادامه دارد ...
راسی ببخشید متاسفانه کاورش بد شد
۳۱.۹k
۱۵ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.